ازتولدتابی نهایت

روز اول در بيمارستان

آن  لحظه اي  كه به دنيا آمدي وبراي اولين بار  صداي گريه قشنگت را كه شنيدم فقط از خانم دكتر كمالي كه تورابه دنيا اورده بود پرسيدم خانم دكتر بچه ام سالمه خانم دكتر هم جواب داد بله سالم و سفيد ان لحظه بود كه خيالم راحت شد و گريه خوشحالي كردم اصلا چيزديگري حس نمي كردم اولين بار كه از اتاق بردنت بيرون بابا جون ديده بودت وتورا بوسيده بود وقتي از اتاق اومدم بيرون  چون هنوز نديده بدمت وقتي بابا راديدم و مژگان خانم را كه خوشحاله خيالم راحت تر شد وباز هم از بابا جون پرسيدم بچه ام راديدي سالمه گفت اره ديدمش خيالت راحت بعد هم مژگان خانم عكست رانشونم داد اون شب توي بيمارستان مژگان خانم (عموسعيد)ومامان جون تا صبح من وتورا همراهي كرد...
20 شهريور 1393

بدون عنوان

بسم الله الرحمن الرحيم يكي بوديكي نبود غيرازخداي مهربون هيچكي نبود امروز مامان تصميم گرفت  شروع كنه به نوشتن قصه زندگي دختر كوچولوش ششم خردادماه 1392بود كه با بابايي رفته بوديم اصفهان دكتراونجا بود كه  وقتي جواب ازمايش را گرفتيم متوجه شديم كه خداوند فرزندي را به ماهديه كرده است خانم دكتر گفت بچتون 4 هفته و2روزشه هفته ششم بياييدبراي اينكه ببينم قلبش تشكيل شده يا نه با عجله رفتم بيرون به باباجون خبر دادم كه داريم بچه دار ميشيم موقع گفتن اين خبر گريم گرفته بود خلاصه قصه زندگي تو از اينجا اغاز شد و ان روز به عنوان يكي از بهترين روزهاي زندگي من وبابا بود. در مورد دوران بارداري فقط همين قدر بگم كه خيلي برام سخت بود چون ميرفتم سر كا...
20 شهريور 1393
1